روزی که ...

 

اول اینکه : 1 سال و 15 روزه كه من وبلاگ دارم . و در اينجا فقط انديشه هاي خودمو ثبت كردم .

 

دوم : يه وبلاگ ديگه با نام ( تا ببينيم ؟! ) راه اندازي كردم تا بدونيد همه زندگيم غم و اندوه نيست .

 

سوم : انسانيت از يادم نرفته و نخواهد رفت و اصراري هم براي اثبات اين حرف ندارم .

 

و چهارم و آخر اينكه : اين نوشت رو در پايان اين پست ميگذارم و دوست دارم بدونم بعد از

 

(  آن روز كه  ....... ) چه چيزي خواهيد نوشت دوستان عزيز ...


 

روزي كه دلم مرد ...

 

آن روز كه .......

 

تقويم به شعور من وعده بهار مي داد .

 

من ميان گلها رفتم .

 

و رويش را از نو سرودم .

 

امروز دوباره زنده ام

 

و هنوز در كشاكش زمان

 

قد مي كشم .

 

 

آینه ها ...

 

به پدر و مادر عزیزم

که امید بر من می بخشند

آینه ها ...

 

آینه ها کنار غم من حلول مي کنند

 

ماه  صبر  را  زود  کامل  مي کنند

 

در  احتمال  بي نور   زندگي

 

قانون سياه  را ساده  باطل  مي كنند

۱۶ مهر ۸۸


 

تولد کاغذی ...

 

دستهایی روی میز   تکه کاغذی میانشان

 

خودکاری در دست راست    سیگاری در دست چپ

 

و ذهنی پر از عاشقانه های داشتن تو ...

 

نه  می دانی   نه می فهمی   و شاید هم نمی خواهی

 

به زور خیال هم که شده

 

در شعر دیگری  که  زائیده ام

 

روی سپیدی کاغذ

 

متولد می شوی

 ۱۷مهر ۸۸

 

چه خوب شد آمدی ...

 

سلام پاییز   در کنار این همه غم اندوه ...

 

چه خوب شد بر صفحه تقویم غلطیدی ...

 


پ.ن : حال بدی دارم و شکر   که صبر هم ...

و دلم برای ( وبلاگ یادداشتهای پراکنده ) ... انار ده مان ... احمد رضازاده ... 

بن بست بروجردی ... کشک و بادمجان ننه خاور ... فوتبال گل کوچیک تو ۱۲ متری ...

جنگل سی سنگان ... قهوه خانه حیدر بابا ... خنده های ساده پدرم ... کاست صدای پای آب ...

تنگ شده ...