نامه ای به انتهای آینه ...

 

دخترم  فرزانه  سلام ...

 

 

پدر هنوز میان پیچ و خم روزگار دنبال نشان بی نشان مادرت می گردد .

 

 

هنوز هم شک دارد ...

 

 

بهاری دیگر  نزدیک است ... و قدمهای پدر هنوز  به تالار رستگاری نرسیده ...

 

 

می دانم ... صبوری و نگران ... اما چه کنم ...!

 

 

لحظه تحویل سال نو ...

 

 

آرزوهایم را   کنار سجاده باز مادر بزرگ  به خدا خواهم گفت .

 

 

و امتداد رشته های خواهشم    در آغوش کشیدن دوباره ات  خواهد بود .

 

 

راستی  ...  دوباره  دارد چیزی   در درونم سبز می شود ...

 

 

اما مگر این خاک می گذارد ...

 

 

وصلی میان   من و تو باشد ... ؟

 

 

یقین دارم در انتهای آینه زمان ...

 

 

تمام  نامه ام را ...

 

 

به اندازه سبزی این بهار پیش رو ...

 

 

درک خواهی کرد .

 

 

 

 

شفافی با هم بودن ...

 

 

درب خانه را که گشودی ... کوچه درگیر پاییز بود .

 

و کاسه آب مادر  پیش پایت بهانه ای بود ... که روزی شاید ...

 

نه  ... !  این روزگار چنان ورق می خورد ...

 

که برادر هم قلم به کاغذ می زند ... گریه مادر را ترسیم می کند .

 

حالا میان آن تازه ها درگیری ...

 

و صدای لبخند تو  از میان مشتی سیم ...

 

دل پدر را آسوده می کند ... مادر خدا را شکر می کند  .

 

گفتی : می روم  که شاید سفر آغاز رویشی باشد ...

 

آری کوچه  بعد از آن پاییز  بهار را هم دید ...

 

و  تو کنارم نبودی ... برادر ...

 

تو میان مشتی فرمول  به فرسایش زمان رفتی ... به انکار خاطره ها ...

 

و برادر ... من  قلم بردم به دست ... شاعر شدم ...

 

و از تیله های کودکی یمان  که به شفافی  با هم بودن بود ...

 

خوب مراقبت کردم .

 

مسیر فردا  از زخم کدام حادثه  پیداست ... نمی دانم ...

 

ولی به حرمت سبز برادری ...

 

تمام کوچه را  به آرزوی بهاری دیگر ...

 

صبر خواهم کرد .

 

 

سر بوسه آخر ...

 

سر بوسه آخر ...

 

 

چه توقف جانانه ای کردی ...

 

 

مگر خبر نداشتی ...!

 

 

از انتظار آمدنت ...

 

 

اینچنین بی تاب مانده ...!

 

 

نه این یوسف  به دامان یعقوب   بازگشت ...

 

 

نه این صیغه تنهایی  درست جاری شد ...

 

 

شنیده ام   رودها  به  دریا نظر دارند ...

 

 

دست از رنگ مانده  مرداب ...   بردار ...

 

 

با  پروانه ها ...

 

 

رشته های نور  را ...

 

 

آیه آیه  بخوان ...

 

 

سر بوسه آخر ...

 

 

رستگاری ...  نزدیک ...

 

 

پنجره ها  همه  باز ...

 

 

وضوح  خدا  بیشتر ...

 

 

عاشقان  در حلقه های نور ...

 

 

به آسمان  رهسپارند ...

 

 

 

 

علوی مقدم اسفند 87