شفافی با هم بودن ...
درب خانه را که گشودی ... کوچه درگیر پاییز بود .
و کاسه آب مادر پیش پایت بهانه ای بود ... که روزی شاید ...
نه ... ! این روزگار چنان ورق می خورد ...
که برادر هم قلم به کاغذ می زند ... گریه مادر را ترسیم می کند .
حالا میان آن تازه ها درگیری ...
و صدای لبخند تو از میان مشتی سیم ...
دل پدر را آسوده می کند ... مادر خدا را شکر می کند .
گفتی : می روم که شاید سفر آغاز رویشی باشد ...
آری کوچه بعد از آن پاییز بهار را هم دید ...
و تو کنارم نبودی ... برادر ...
تو میان مشتی فرمول به فرسایش زمان رفتی ... به انکار خاطره ها ...
و برادر ... من قلم بردم به دست ... شاعر شدم ...
و از تیله های کودکی یمان که به شفافی با هم بودن بود ...
خوب مراقبت کردم .
مسیر فردا از زخم کدام حادثه پیداست ... نمی دانم ...
ولی به حرمت سبز برادری ...
تمام کوچه را به آرزوی بهاری دیگر ...
صبر خواهم کرد .