چشمان مرا یادت هست ...
چشمان مرا یادت هست ؟
زیرآن باران بی چتر...
عصر پاییزی دلگیر... همپای قطره ها تماشایی بود.
تو خندیدی زیر لب گفتی : این ابرها می روند... حادثه ها ورق می خورند.
فکر من کودکانه بود . پر از قصه های گرم عاشقی...
در ذهن تو بلوغ جاری بود.
وعشق...
مثل ته سیگار... تلخ...
دور باید می شد از لب زخمی .
تو زخمها را حس می کردی .
و من در حقیقت آن لحظه های سرد...
گرم بودم .
در آن صفحه های پر شور کودکانه...
طرح تو را می کشیدم .
باران آن عصر تا صبح بارید...
در آن عصر شوریدگی من...
تو به خاموشی می رفتی...
صبح که به هوای اطرافمان سر زد...
من در امتحانی رد شدم .
تو حادثه ها را ورق زدی بزرگتر شدی...
من هنوز بر این سطرهای خاموش...
از ته چشمانم می گریم .
هنوز کودکانه یاد تو را تکرار می کنم .
و این قلم که در دستان من است...
می خواهد برایت بنویسد...
تا لب تلخ آن حادثه ها... خاطره ها...
که دیگر به راه لحظه ها...
جاری نیست .
(پاییز1383)
تقدیم به همه بچه های شرکت رایان سیستم مهر