خسته نباشی...

 

 

خسته نباشی...

 

 

پارک جمشیدیه... پلهای سنگی...بوی نم...

 

برگهای زرد...پاییزو هزار حرف نگفته...

 

پاییزو قدمهای آدمها...

 

کنار کافی شاپ...باران و چای و لبخند...

 

ایستگاه اول کنار حوض... دو مرد میان سال...

 

بحث در مورد بازار و سود و چک و کوفت و زهره مار...

 

اصلا به من چه...

 

آخی... نازی... چند تا دختر 17 –18ساله با کلیه امکانات...

 

و تجهیزات جانبی... لباسهای قشنگ و گوشی های فلان قیمت...

 

حرف در مورد کلاسهای کنکور و تست و کوفت و زهره مار...

 

به تو چه عوضی...

 

تو راه ایستگاه دو... بچه پسرای خوش هیکل...سر و سینه جلو...

 

آماده برای انجام هر گونه خدمات دروغی و حقیقی...

 

روابط یه روزه و دائمی و ...

 

بماند... که تو کوله هاشونم احتمال وجود الکل  البته...

 

از نوع خوراکی وجود داره...

 

ایول... یه زن و شوهر رمانتیک...

 

با لباس کامل کوه نوردی...

 

جفت دستاشون چوب کوه نوردیه... یعنی چهار تا...

 

دارن میان پایین... انگار اسکی رو سنگ می کنن...

 

تازه نفس زنون هی قربون صدقه هم میرن...

 

جان... ناز بشید هردتون...

 

انجمن گیتاریستها تو ایستگاه دو...

 

هنر تون قربون...

 

عطرهایی که زدید فضای ایستگاه رو برداشته...

 

می میرم واسه چای تو فلاکستون...

 

کور شم اگه به خانم های که کنارتون نشستن و...

 

بهتون روحیه میدن  بیش از حد مجاز نگاه کنم...

 

یه گروه دختر دبستانی با یه خانم معلم دلسوز...

 

همه با هم شعر ای ایران ای مرز پر گهر...

 

 

یه مرد چاق و کچل دست به کمر...

 

تنهای تنها...

 

زیر چشمی حواسش به همه دخترها و زنها...

 

 

آهسته آهسته به سمت ایستگاه سه...

 

دو تا دختر ترشیده با جدید ترین متد آرایش...

 

بلند بلند انگلیسی حرف میزنن...

 

یه حسی بهم می گه بدجوری دنبال شوهر می گردن...

 

 

یا ابولفضل...

 

بچه های پایگاه... با لباس لجنی...چفیه...

 

به سمت پایین... چنان پوتین هاشون رو...

 

 رو سنگ وخاک می کوبن...

 

که انگار از پارک تا ایستگاه چهار ارث باباشونه...

 

سلام حاجیه خانم... خدا قوت با این سنی که داری...

 

تا اینجا بالا اومدی...

 

چه نگاه مهربونی داری...

 

یه خانم هنرمند با دوربینش طبیعت و شکار می کنه...

 

من صعودم تا ایستگاه سه بیشتر نیست...

 

یه مرد افغانی داره با کمک الاغ هاش...

 

آجر و ماسه بالا می بره...

 

جواب سلام منو با سردی میده...

 

 

من از این تفصیرها منظور بدی نداشتم...

 

 

فقط  میخوام بگم...

 

مهم نیست بدی یا خوب...

 

داری یا نداری...

 

با منظوری یا بی منظور...

 

چی میپوشی و چی میگی...

 

چه احساسی داری...تنهایی...با کسی هستی...

 

 

اصلا  هر چی ...

 

هر چی که هست... کاری ندارم...

 

امروز از پارک جمشیدیه به سمت بالا صعود کردی...

 

و پیام من اینه...

 

 

خسته نباشی...

 

 

خسته نباشی...

 

 

پاییز در خانه پدری ...

 
 
 
حیاط خانه پدری...
 
 
پاییز در خانه پدری...
 
 
کرج صبح پنجشنبه ۷/۹/۱۳۸۷