هی رفیق ...

ـ سلام...
ـ سلامو زهره مار...
یه کم آدم شو کی می خوایی بزرگ بشی...
بی شعور نفهم بازم که بوی سیگار می دی...
بذار وقتی یه جا می رم خواستگاری سرم بالا باشه...
اونقدر گوش حرف شیطون نده...
نمازتو اول وقت بخون...
دست از این کارات ور دار...
دیشب کدوم گوری بودی...
نمی گن این پسره صاحب نداره ! بی صاحبه ...
حالا چیزی خوردی ... نخوردی پاشم غذا گرم کنم ...
از ته دل می خندم ... پشت این حرفا...
یه قلبی هست که هرچی خوبی خدا بهم داده...
از اونه...
وقتی کناره سجاده بغلش کردم...
تلخی های زندگی از یادم رفت...
ساعت کلاس ساعت گره خوردن به خیال است...
استاد می خواند... می نویسد...
فقط فرمول ساده خواب را می فهمم...
کم کم پلک پایین می آید... چهره بی تاب استاد محو شد...
تا بفهمد خوابم...به طرفم گچ پرت کند...
با آواز صدایم بزند... بچه ها خنده را نثار آوازش بکنند...
تا بی خیالیم را جدی بگیرد...
از سر کلاس به سراغم بیاید...بر سرم فریاد بزند...
تا از لبه نازک خواب پرت شوم...
لحظه هایی را که مدهوشم...
دست در دست ناهید به قشنگ ترین نقطه خیال می روم .
این چند روز ... عیدفطر بموقع اعلام شد...موقع نور افشانی
پشت بام ها از ۲۲ بهمن شلوغ تر شد...هوا یهو سرد و بارانی شد...
سر تعطیلی پنجشنبه شیر تو شیر شد...
فیلمای سانسور دار به تلوزیون روانه شد...
بازی عروسی و خواستگاری شروع شد...
بکش پس کش آبی و قرمز مساوی شد...
تنهائی من هم بیشتر از همیشه شد...