ابتدای تو ...
زمستان امسال بی برف رفت ...
اما شوق بودنت زیر بارش دانه های برف نه ...
دوستان ابدی چمدانها را بستند ... رفتند از این شهر خاموش بی تپش ...
و من هنوز آواز کوچه را ...
با شعر می آمیزم که شاید ...
تو از زمان ناباوری ساعتها ...
از قلب آسمان بباری ... مثل سپیدی یک برف زمستانی ...
بر عطش این همه سال انتظار ...
ستاره بر جاست حتی اگر خورشید به انتهای نگاه منتظری بتابد ...
من باور دارم .
فردا همه منتظر بهاری دیگرند ...
من هم به رویش سجده می کنم ...
اما باور آن زمستان ... که خورشید طلوع تو بود ...
تا همیشه های جاری این قلم و کاغذ ... این ذهن و ... این تنهایی ...
این درد بی پایان ... باقیست .
در همان کوچه ... شاید ... زیر دانه های برفی ... که سالهای بعد ببارد ...
به ابتدای تو خواهم رسید .
+ نوشته شده در جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۸۸ ساعت 14 توسط علوی مقدم
|