لب دريا ميان رطوبت اجباريش  خشكي يك تجربه را تازه مي كردي. 

 

گاهي چنان مي خنديدي ...

 

كه  خيسي يك دريا به لبت  سر مي زد  . مستانه  به دنبال صدف   براي  سوغات بودي .

 

باد و موج  مي نواختند  موسيقي  محض آرامشت  را ...

 

دست  در  دست  هوس  باز يك مرد  ... مشكفتي با گلبرگهاي جوانيت

 

  در آغوشي سياه و بي تپش  .

 

با  پاي  برهنه  چه ساده  و  صادقانه   صافي  شنها  را به هم  مي زدي ...

 

و  روي خط  ساحل رفتي  ...  دور شدي  از  خيسي چشمانم ... دست  در دستش .

 

كمي  دورتر از صداي خنده هاي  تو  و انديشه هاي مسموم آن مرد  ...

 

ايستاده  آتش گرفتم .  نگذاشتي كه  بگويم  پروازي  در  اين بالها نمي رويد .

 

حالا  تنها يادگار  آن  تجربه  بي رويش ... فقط كودكيست با گريه هايي شبيه باران .

 

كه  دريا  را دوست  ندارد  ...  از موجها مي هراسد . مي چسبد  به آغوش دل مرده  تو .

 

حرفي نمي شود زد ... تو  به  دور دستها خيره اي ... باد و موج  كماكان مي نوازند ...

 

موسيقي  زندگي را . كمي دورتر هنوز پابرجا شعله ورم ...

 

لب دريا ميان رطوبت اجباريش ...

 

تكرار تجربه تلخ يك سيگار را به لب دارم .


پ.ن ۱ : صدای پای سرخورده یک زن   هنگام عبور   چشم وحشی مرا می گریاند .

 

پ.ن ۲ : من از دوستی پایدار قلم و احساس و اندیشه  به سپیدی کاغذ راه عبور  می زنم .