یه شب پر از تنهایی...
 
حسین پناهی به من گفت ...
 
به کلیسا بروم و به همه گناهانم یکجا اعتراف کنم ...
 
بی گمان بخشیده خواهم شد ...
 
علفها بی واسطه با خدا سخن می گویند ...
 
 
گوشه اطاق روی یه فرش کهنه ...
 
با سجاده ام مسجدی ساختم...
 
بعد از نماز ... به گناهان اقرار کردم ...
 
سر از سجاده برداشتم ... اشک روی گونه ام بود ...
 
من درخت خسته ای منتظر برای بهار بودم ...